ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_11

کامیار-این جا بازار طلافروشاس یا گداخونه؟ای سیاه برزنگی مارا کجا آورده ای؟این دیگه چه شهریست؟

نصرت-سرور من اینجا قندهار است!بزرگ ترین واباد ترین شهر جهان!

کامیار-آری قند هاراست اما درزمان ملامحمد عمر!ویترین تمام طلافروشان که خالی ست!

نصرت-چنین نفرمائید بانوی من!

کامیار-چنین می فرمایم پدرت هم درمی آورم!این پسره عین جوونای شهر خودمونه که!درواقع می شد گفت که علاف است!

دوباره مردم زدن زیر خنده!آروم بهش گفتم:

-کامیار اگه لوس بازی روتمومش نکنی این نیزه وسپر رو میندازم زمین و ازروصحنه میرم بیرون!

کایار-باشه اما فقط به خاطر تو به این پسره جواب مثبت می دم!

بعدبرگشت طرف پسره وگفت:

-آه ای جوان رعنا وبرازنده من ازنخست شیفته توگشته بودم اما می خواستم ترا بیازمایم که علم بهتر است یاثروت؟؟

یه دفعه همه تماشاچی ها باهم داد زدن ثروت!ثروت!ثروت!

کامیاربرگشت طرف شونو وگفت:

-آری این چنین است!علم درخدمت ثروت است!اینها همه شر و وراست که ما می گوئیم وفقط به درد کتابهای مدرسه وزنگ انشا می خورد!

مردم شروع کردن بازم براش دست زدن!توهمین موقع یارو عربه اومد روصحنه وتا رسید به کامیارگفت:

-السلام علیک یابنت السلطان!شما چرا برای خرید زرو گوهر وجواهر به خود زحمت داده به بازار آمده اید؟دستورمی دادی تاتمام زروگوهر بغداد را به پای شما می ریختم!

کامیاریه نگاه به عربه کرد وبعدبرگشت طرف من وگفت:

-این پدرسوخته داره منو وسوسه می کنه!بذارزن این بشم!

یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردم که برگشت طرف عربه وگفت:

-من هیچگاه عشق را به زروگوهر نمی فروشم ای عرب شیر شترخور!

عربه-ولی بانوی من ازوصلت ما دوکشور بایکدیگر متحد خواهند شد وعلیه دشمن خواهند ایستاد !من دربغداد کاخی زیبا برای شما آراسته ام!

کامیار-تومال عراقی؟پدرسوخته تاچندوقت پیش ازدست موشک ها وراکت های تو طویله های شمال به قیمت قصر های زرین اجاره داده می شد!حالا که قراره بمب بارونت کنن دست اتحاد به ماخواهی داد؟برو پدرسگ که ما خر نمی شیم!

تااینو گفت مردم ازجاشون بلند شدن!کف می زدن!سوت می کشیدن!هلهله می کردن!اصلا باورم نمی شد که این مردم انقدر به هیجان بیان!مدیر تئاتر که اینو دید بدبخت ازترسش پرده رو انداخت!تاپرده افتاد ماها بادل راحت شروع کردیم به خندیدن!ماها این طرف می خندیدیم ومردم اون طرف پرده!این کورشده فقط واستاده بود وماها رو نگاه می کرد! انگار نه انگار که ولوله انداخته بین مردم!

رجب خان اومد بغلش کرد وگفت:

-واقعا شیر مادرت حلالت باشه!

کامیار-خیلی ممنون اما من باشیر خشک بزرگ شدم!دست گاوه درد نکنه!

یه مرتبه بادست زد رو پاش وگفت:

-دیدی بازم اون جمله ها رو نگفتم!ای دل غافل!ازبس که رو صحنه هول می شم یادم میره اونا رو بگم!چی بود اونا؟ بلایت به جانم...دیگه چی بود؟

ماها دوباره زدیم زیر خنده که درصحنه واشد و اون دختره وپسره درحالی که ازخنده اشک از چشماشون می اومد اومدن تو وتا رسیدن دختره به کامیارگفت:

-واقعا عالی بود!باید بگم تاحالا همچین هنر پیشه ای ندیده بودم!

کامیار-خیلی ممنون اما بیا خانم جون این کلاه گیس رو بگیر وپرده اخر رو خودت بازی کن!

رجب خان- باز شروع کردی؟

کامیار-بابا من خراب می کنم آ!من دوتا جمله رو نتونستم بگم اخه!

رجب خان- توانقدر قشنگ بازی کردی که دیگه اون جمله هارو لازم نداریم!

کامیار-نه میخوام نونی که می خورم حلال باشه!می ترسم تو پرده آخرم اینا یادم بره بگم!خب عیبی نداره آخر شب صد تومن بابت این سه تا جمله ازمزدم کم کنین!

توهمین موقع ارگیست اومد جلو وگفت:

-خوب زدم؟

کامیار-عالی بود!دستت درد نکنه!چی بود اون هزار ویک شب؟مال آدما ی تنبل بی عرضه!

پسره خندید وگفت:

-تنبل بی عر ضه برای چی؟

کامیار-آدمی که هزار ویک شب ساکت بشینه وقصه گوش بده وبه قصه گو کاری نداشته باشه هم تنبله هم بی عرضه!

همه زدیم زیر خنده ورفتیم اتاق پشت صحنه که دیدیم مدیر تئاتر برامون ماءالشعیر فرستاده  بالا!گلوی من یکی که شده بود عین چوب کبریت!تواون گرمای پشت صحنه ماءالشعیر خنک چه مزه ای بهمون داد!

خلاصه پرده سوم اجراشد وانقدر مردم خندیده بودن واشک ازچشماشون اومده بودکه همه یکی یه دستمال دستشون بود!

بالاخره کارمون که تموم شد ونصرت حساب کتاباش روبارجب خان کرد ودست دختره روکه اسمش میترا بود روگرفت وبه ماگفت بریم چهارتایی ازتئاتر اومدیم بیرون ودم در بهمون گفت دنبالم بیاین ماهام دنبالش رفتیم تویه خیابون فرعی ه رفت وامد توش کم بود نصرت رفت یه گوشه پیاده روواستاد ویه نگاهی به ماها کرد وگفت:

-من هنوز اسم شماهارو نمی دونم!

کامیار-من کامیارم این سامان

نصرت-دست جفت تون درد نکنه امشب خداشماهارو ازروهوا برای من فرستاد!اما حساب حسابه کاکا برادر!پونزده هزار تومن اونجا بهم قرض دادین بازی م که کردین!من اینجا شبی سه تومن می گیرم بازی می کنم این میترام شبی یک و نیم.حالا بگو پنج تومن!مک بیست تومن بهتون بدهکارم!

کامیار-فعلا حرفش رونزن تابعد!

نصرت یه چیزی آروم در گوش میترا گفت که اونم سرشو تکون داد وبعد برگشت طرف کامیار وگفت:

-یه چیزی می خوام بهتون بگم ناراحت نمی شین؟

کامیار-نه،بگو!

نصرت-بیااین ور!

دست من وکامیارروگرفت ویه خرده برد اون طرف ترو گفت:

-ببین،من این بیست تومن روحالاحالاها نمی تونم بهتون پس بدم!

کامیار-ماهام ازت پول نخواستیم که!

نصرت-نه اینطوری که نمی شه!

کامیار-خب پس چی کار کنیم؟

نصرت-اینو وردارین امشب ببرینش حساب به حساب در!

کامیارداشت نگاهش می کرد من اصلا متوجه نشدم چی می گه!ازش پرسیدم:

-چی روور داریم ببریم؟

کامیاریه نگاه به من کرد که تازه متوجه منظور نصرت شدم!یه مرتبه خون ریخت توصورتم کامیاربهش گفت:

-مگه اینکاره س؟

نصرت سرشو تکون دادوگفت:

-زندگی یه دیگه!

کامیار-تواسم اینو میذاری زندگی؟این زندگی سگ م نیس!

نصرت سرشو انداخت پائین ویه خرده مکث کرد که کامیار گفت:

-اون پول حلالت باشه اما محبت رواینجری جواب نمی دن!

نصرت آروم سرشو بلند کرد ویه نگاه به من وکامیار کرد وبعد گفت:

-یعنی دیگه ازم پول نمی خواین؟

کامیار-گفتم که!حلال!

یه مرتبه یه قطرع اشک ازگوشه چشمش اومد پائین که باآستینش پاک کرد وگفت:

-شماها دیگه چه جورشین؟

کامیار-ماهام نذری کار برات نکردیم اما پول وازاین چیزا نمی خوایم!

نصرت-پس چی؟

کامیار-بعدابهت می گیم!

نصرت-هرچی بخواین مضایقه نمی کنم ازتون!

کامیار-مرد مردونه؟

نصرت-مرد مردونه!اصلا بیاین بریم خونه ی ما!خونه که چه عرض کنم؟یه دونه اتاقه!بیاین امشب رو فقیرونه بگذرونین!شام که نخوردین!کالباس مالباس می گیریم دورهم می خوریم!

من وکامیاریه نگاه به همدیگه کردیم که کامیارگفت:

-باشه بریم!

آروم به کامیار گفتم:

-ماشین روچیکارکنیم؟باماشین خودمون بریم؟

کامیار-نه بذاریم همینجا باشه اینا نباید بفهمن که وضع ما خوبه باهرچی اونا رفتن  می ریم!

نصرت داشت بادختره حرف می زدانگار بهش گفت که ما قبول نکردیم دختره سرشو انداخته بود پائین وهیچی نمی گفت وقتی حرفش تموم شد اومد جلووگفت:

-شماها همینجا واستین تامن ازاین مسیو خرید بکنم وبیام!

اینو گفت ورفت طرف یه اغذیه فروشی موندیم من وکامیارو دختره.که پشتش روبه ماکرده بود وداشت توخیابون رو نگاه می کرد کامیاررفت طرفش وگفت:

-اسم من کامیاره!اینم پسرعموم سامانه!

دختره برگشت اما هنوز داشت یه طرف دیگرو نگاه می کرد انگار خجالت می کشید توصورت ما نگاه کنه فقط گفت:

-اسم تونو فهمیدم منم اسمم میتراس!

کامیار-هرشب اینجا بازی می کنین؟

میترا-آرهکامیار-شبی هزار و پونصد که ماهش می کنه چهل وپنج تومن!پولی نمی شه که!

میترا-جمعه ها دوسانس داریم.

کامیار-بازم چیزی نمی شه که!

میترا-بالاخره یه کاریش می کنیم کمتر می خوریم!شماها چیکار می کنین؟

کامیار-درس می خونیم!

مترا-دانشجوئین؟چه رشته ای؟

کامیار-داریم جامعه دور وورمون رو می شناسیم!

میترا-آهان جامعه شناسی؟

کامیار-یه همچین چیزی!

یه خرده ساکت شدیم هنوز داشت یه طرف دیگه رو نگاه ی کرد که کامیارگفت:

-زندگی بهت سخت گرفته اره؟

یه مرتبه عصبانی شد وبرگشت توصورت من وکامیار نگاه کرد وگفت:

-شماها که فهمیدین چه کار دیگه ای می کنم!دیگه چرا می پرسین؟

کامیار-اگه اینکارو می کنی اون کارت چیه؟اگه اون کاررو می کنی این کارت چیه؟

میترا-باپنجاه هزار تومن می شه تواین مملکت زندگی کرد؟تازه اومدی تواین شهر؟؟

کامیار-نه تازه نیومدم اما...

بقیه حرفش روخورد که میترا گفت:

-اما چی؟

کامیار-اما خبرنداشتم توتاریکیای این شهر چه خبره!

میترا یه لحظه به من وکامیار نگاه کرد وکمی اروم شد وگفت:

-کم وکسری زندگیم رو جور می کنم!هروقت کم می ارم مجبورم بایکی برم می فهمین که؟

من سرمو انداختم پائین که دوباره عصبانی شد وگفت:

-سامان خان تروخدا برای من ادای آدمای عابد زاهد رو درنیارین که حالم بهم می خوره!چیه؟ماها نجسیم؟کافریم؟باید سنگسار بشیم؟بهتون نمی آد که شماهام همچین طیب وطاهر باشین!

توچشماش نگاه کردم وگفتم:

-نه!شما نباید سنگسار بشین!ماها باید سنگسار بشیم که چشم مونو روخیلی چیزا بستیم!ماها خیلی به شماها بدهکاریم!

یه مرتبه اشک توچشماش جمع شد!چیزی نمونده بود که بزنه زیر گریه!یعنی اگه نصرت نرسیده بود حتما گریه می کرد صدای نصرت که ازپشت مون اومد روش روکرد اون طرف!

نصرت-بریم!همه چی گرفتم!بریم بااتوبوس بریم!

کامیار-اتوبوس حالا کجابود؟

نصرت-نه می آد یه خرده واستیم می اد کار هرشب مونه!

کامیار-امشب روبیاین بایه آژانسی چیزی بریم!

نصرت-می دونی پولش چقدر می شه!؟

کامیار-یه شب هزار شب نمی شه مهمون ما!

اینو گفت وجلوی یه پیکان روگرفت وچهارتایی سوار شدیم راننده پرسید کجا که نصرت گفت:

-...شهر!!

تااینو گفت راننده هه ترمز دستی روکشید وگفت:

-آقاجون پیاده شین!

کامیار-چرا؟

راننده-من اصلا امشب دیگه کار نمی کنم!

کامیار-آخه برای چی؟

راننده-برادر می دونی اینجا که می گی کجاس؟

کامیار-خب؟

راننده-من برم وبرگردم می شه صبح!

کامیار-خب شما پولت روبگیر!

راننده-چهارتومن میدی؟

کامیار-می دم بابا حرکت کن!

راننده هه ترمز دستی روخوابوند وحرکت کرد وگفت:

-ببخشین واله!آخر شبه ومام خسته ایم!ازاینجا تا اونجام که یه مسافرت راهه به دل نگیرین تروخدا!

کامیار-شمام حق دارین آقا راه طولانیه!

راننده-اصلا مهمون خودم باشین!

کامیاربهش خندید که اونم شروع کرد خندیدن وگفت:

-حالا یه چیزی بگم بخندین به یارو که همشهری خودمم بوده می گن اگه دنیارو بهت بدن چی کار می کنی؟یارو یه فکری می کنه ومیگه هیچی!می فروشمش ومی رم خارج زندگی می کنم!

ماهام زدیم زیر خنده!همچین جک روبالهجه تعریف می کرد که آدم خوشش می اومد!

راننده-یه روزبه یه همشهری دیگه ما می گن اگه یه کامیون اسکناس بهت بدن چیکار می کنی؟یارو زود گفت چهار تومن می گیرم وخالی ش می کنم!

دوباره ماها زدیم زیر خنده که کامیار گفت:

-حالا من یه جک می گم که هم بخندی وهم گریه کنی!یه روز یه یارو خواب میبینه که مرده وبردنش یه جایی وبهش می گن تو گناهکاری!حالا خودت ازاین مجازات ها یکی روانتخاب کن !یارو نگاه می کنه ومی بینه یه آدم اونجان ودارن زار زار گریه می کنن ویه دیگه م اون طرف دارن می خندن!می پرسه اینا که گریه می کنن جریان شون چیه؟

می گن اینا آمریکائی ن!هفته ای یه بار خودشون قیر رو داغ می کنن وباقیف می ریزن توحلق شون!امروز که اینکارو کردن تا هفته دیگه که نوبت بعدیشون بشه اینا گریه می کنن!

یارو اونایی رو که اون طرف داشتن می زدن ومی خندیدن ومی رقصیدن نشون میده ومیگه من می خوام برم پیش اونا!طرف برمیگرده بهش می گه ببین اونا هرروز قیرداغ رو باقیف می ریزن نوحلق شونا!یارو می گه باشه من میخوام برم پیش اونا!خلاصه طرف رو میبرن ومیندازن تواون قسمت!اونایی که اونجا بودن بهش خوش امد می گن وتعارفش می کنن وخلاصه خیلی تحویلش می گیرن!یه خرده که می گذره یارو ازبغل دستی ش می پرسه برادرجریان چیه؟اونایی که هفته ای یه بار قیر داغ رو میریزن توحلق شون دارن زار زار گریه می کنن وشماها که هرروز این برناه براتون هس دارین می خندین؟یارو بغل دستی یه می خنده ومیگه آخه نمی دونی جریان چیه!اون آمریکائی ها برنامشون دقیق و مرتب ومنظمه!هرهفته سر ساعت قیف وقیر وهیزم حاضره وخودشون ترتیب کاررو می دن اما ماها یه روز قیر هس قیف نیس!یه روزهم قیف هس قیر نیس!یه روزم هم قیر هس وهم قیف،هیزم نیس!یه روزم که همه اینا حاضره مسئولش نمی اد اینه که مافعلا دوساله اینجاییم واین برنامه مونه!

همه زدیم زیر خنده که راننده هه گفت:

-خنده ش درست اما گریه ش کجابود؟

کامیار-اینه ش دیگه معماس!اگه فهمیدی اونا کجایی بودن گریه ت میگیره!

راننده هه دیگه چیزی نگفت ماهام نگفتیم همه مون فهمیده بودیم که اونا کجایی هستن!

یه ساعت بعد رسیدیم تویه کوچه خاکی ودرب وداغون!اصلا باورم نمی شد که یه همچین جاهایی م توتهران باشه!از خونه ها که چی براتون بگم!یه وضع افتضاحایی اونجابودکه نگو!

وقتی پیاده شدیم وکامیار خواست به راننده هه پول بده واون تعارف کرد وبالاخره گرفت برگشت به کامیار گفت:

-دستت دردنکنه اما تاهمینجا داشتم توخودم گریه می کردم !فهمیدم اونا کجایی بودن!

                                                ***

فصل پنجم

داشتم کوچه ها وخونه ها رونگاه می کردم که کامیار گفت:

-به چی نگاه می کنی؟

-به اینجاها!اصلا فکر نمی کردم یه همچین جاهایی  م توتهران باشه!یعنی بعضی وقتا توفیلما می دیدم که مثلا یه خونواده ی فقیر اینجاها زندگی می کنن اینجاها خیلی ناجوره که!

کامیارم یه نگاه به خونه ها که آجری ودرب وداغون بود کردوگفت:

-خونه های یه طبقه زشت وتوسری خورده!کوچه خاک وخلی!جوب آب بوگندو!دروپنجره شیکسته!اینا می دونی چیه؟

-یه محله فقیر نشین شهر!

کامیار-نه!علت صدتا فساد و فحشا وهرزه گی وجرم وکثافت!

ماداشتیم آروم حرف می زدیم اما میتراشنید وگفت:

-پس اگه توخونه روببینین چی می گین؟حتما یه دلیل قانع کننده برای جنایت واعتیاد ومواد خرید وفروش کردنم پیدا می کنین!

کامیار-اینجا دلیل کافی برای خیلی کاراهس!

نصرت یه لگد محکم به یه درچوبی زد که بایه صدای بد واشد وبرگشت طرف ما وگفت:

-بیاین بریم توکه ازبوگند این جوب خفه شدیم!

میترا-آره بریم تو!آخه اونجا بوی گل وگلاب می آد!

نصرت یه نگاهی بهش کرد و رفت تو.میتراواستاده بود که مثلا من وکامیار اول بریم که ماهام احترام گذاشتیم ونرفتیم وکامیارگفت:

-خانما مقدم ترن

یه خنده ای به ماکرد وگفت:

-آدم خوشش می آد باجوونایی مثل شما حرف بزنه!می دونین شماها یه جوری هستین!

-یه جور بد؟

میترا-نه!یه جور خوب!آدم وقتی با شماهاس یه احساس خوبی داره!یعنی یه دختر وقتی باشماهاس یه احساس خوب داره!احساس مس کنه یه خانمه!رفتارتون به آدم شخصیت میده!

بعد همونجور که داشت می رفت توخونه گفت:

-چیزی که آدمای اینجا فراموشش کردن!

رفت تو ومن وکامیارم دنبالش رفتیم پشت در یه پرده بود پرده که چه عرض کنم؟یه پتوی پاره پوره روبا میخ طویله زده بودن پشت در!

پتو رو که زدیم کنار تازه فهمیدیم میترا چی میگه!

ازاونجا که ماواستاده بودیم هفت تا پله می خورد تاکف حیاط.یه حیاط صد صدوبیست متری!دور تادور حیاط اتاق بود کف حیاط خاکی بود ووسطش یه حوض که توش آب بود وگله به گله رو آب صابون واستاده بود!

دومتر اون طرف تر دونفر مرد ویه زن حدود 50ساله بغل یه منقل نشسته بودن وداشتن تریاک می کشیدن!

اون طرف حوض سه تاجوون بیست وهفت هشت ساله یه زیلو انداخته بودن روزمین وداشتن ورق بازی می کردن ودوتا دختر هیفده هیجده ساله م بغل دستشون نشسته بودن که جوونا یه دقیقه بازی می کردن ویه دقیقه بعد یه دستی سر و گوش اونا می کشیدن!وسط شونم یه بطری بود چند تااستکان ویه کاسه ماست!

بوی تریاک وبوی عرق و بوی آب حوض باهمدیگه قاطی شده بود واصلا نمی شد که نفس بکشیم!صدای یه رادیو ام که تاآخر بلند شده بود وداشت اخبار می گفت این منظره رو کامل می کرد بقدری این صحنه زننده بودکه دلم می خواست ازهمونجا برگردم اصلا رغبت نمی کردم که پامو از پله ها بذارم پائین!من بالای پله هاواستاده بودم وکامیار دوتا پله پائین تر ازمن ومیترا توحیاط.نصرت که حوض روهم رد کرده بود وداشت می رفت طرف یه اتاق اما میترا همونجا منتظر ماواستاده بود!

کامیار-چیه کپ کردی؟

-دلم می خواد ازاینجا فرار کنم وبپرم تو یه ماشین وبرگردم طرف خونه!

دستم روگرفت وکشید وگفت:

-بیا!حواست روبده به اخبار تابفهمی چقدر پیشرفت حاصل شده!همه ش جنبه های منفی رودر نظر نگیر!

اینو گفت وخندیدو منو باخودش کشید وبرد!

داشت حالم بهم می خورد که یکی ازاون مرداکه درحال تریاک کشیدن بود بهمون تعارف کردوگفت:

-بفرمائین!

کامیار-دم شما گرم!کام تون شیرین!

من رفتم اون طرف حوض که یکی از اون سه تاجوونا استکان شو طرف من بلند کرد وگفت:

-سلام

من اونقدر گیج شده بودم که اصلا نمی تونستم حرف بزنم کامیارزود گفت:

-نوش!گوارا وجود!

پسره استکانشو انداخت بالا و ازجاش بلند شد ودست کامیار روکه داشت ازبغلش رد می شد روگرفت ومی خواست بزور بشونه بغل خودشون که کامیار گفت:

-قربون وفات!به سرت قسم می بره!عسل توگلوت!

اینو که کامیارگفت پسره دیگه پاپی نشد وماهام ازشون گذشتیم ورفتیم طرف یه اتاق کامیار جلوتر می رفت ومن ومیتر ا بغل همدیگه حرکت می کردیم نزدیک دریه اتاق که نصرت رفته بود توش یه مرد چهل وخرده ای ساله که یه شلوار مشکی پوشیده بود وکت ش روانداخته بود روشونه ش ویه تسبیح درشت م دستش بود یه قدم ازجلو یه اتاق دیگه اومد جلو وگفت:

-خوش اومدین جوونا!بفرمائین این ورا صفاآوردین!

تادست منو گرفت میترا گفت:

-طالب خان اینا این کاره نیستن!

یه مرتبه اخمای طالب خان رفت تو هم وگفت:

-پس اینجا اومدن چیکار؟مشتری تن؟

رنگ میترا ازخجالت شد عین گچ دیوار فقط بازوی منو گرفت کشید که منم دستمو ازتودست طالب خان درآوردم و رفتم طرف کامیار که داشت برمی گشت طرف من!تارسیدم بهش میترا آروم گفت:

-بریم تو!اینجا واینستین!

سه تایی رفتیم تواتاق ودم در کفشامونو درآوردیم ومیترا دررو بست وگفت:

-هردفعه که می خوام این یه تیکه حیاط رو رد کنم انگار جون رو ازم می گیرن!

نصرت سرشو انداخته بود پائین وداشت یه روزنامه روپهن می کرد کف اتاق البته اگه می شد بهش گفت اتاق!یه آلونک ده دوازده متری بود بایه زیلو کف ش!گچ طاق ودیوار گله به گله ریخته بود وچند جاشم نم زده بود!سقف اتاقم که فقط اسمش سقف بود!

ی طرفم یه پنجره روبه حیاط وامی شد که شیشه یه طرفش شیکسته بود ویه جاش مقوا گذاشته بودن ویه پرده چرک وکثیفم جلوش آویزون بود گوشه اتاقم دودست رختخواب تویه چادر شب پیچیده شده ویه چراغ فیتیله ای م بغلش بود.

به طرف دیگه م چند تا میخ بزرگ زده بودن به دیوار مثلا جالباسی بود!

من وکامیار داشتیم منظره اتاق رو نگاه می کردیم که میترا همونجور که داشت روپوش وروسریش رودرمی آورد به نصرت گفت:

-پاشو اونو بکش!

من وکامیار برگشتیم طرفش ورد نگاهش روگرفتیم داشت به دوتا سوسک سیاه گنده که رودیوار اتاق بودن نگاه می کرد!

تازه متوجه ش شدم!یه دختری بود باچشم وابروی مشکی وموهای سیاه بلند صورت ظریف وشیرینی داشت چیزی که توصورتش خیلی جلب توجه می کرد چشماش بود!چشمای درشت بامژه های خیلی بلند!همینا صورتش روخیلی قشنگ کرده بود!

محو تماشاش شده بودم که چشماش افتاد توچشمام ومنم زود سرم روبرگردوندم طرف دوتا سوسک که رودیوار بودن!

نصرتم که داشت ازتوکیسه نایلون نون وکالباس وخیارشورونوشابه رودرمی اورد ومی چیند روروزنامه یه نگاه به سوسکا کردوگفت:

-واسه چی بکشم شون؟مثلا اونا خیلی پست تروکثیف تر ازماهان؟

کامیار رفت ویه لنگه ازکفشاش روورداشت ورفت سوسکا روکشت میترا یه لبخند بهش زد وازش تشکر کرد وبعد یه نگاه به لباسای ماکرد وبه نصرت گفت:

-نصرت!بلند شوازمهین خانم اینا دوتاصندلی بگیر بیار

نصرت یه نگاهی به میترا کرد که داشت به لباس ماها اشاره می کرد وبعد برگشت طرف ما وزود خواست ازجاش بلند بشه که کامیار تندتر نشست روزمین بغل روزنامه وگفت:

-زحمت نکش!ماها راحتیم!

میترا-آخه لباستون خراب میشه!

کامیار-خیلی ممنون طوری نمیشه!

میترا-پس کاپشن تونوبدین من آویزون کنم!

اینو گفت واومد طرف من که من زودتر کاپشن  رودرآوردم وخودم رفتم طرف اون چندتامیخ که به دیوار بود وتااومدم کاپشن م روبهش آویزون کنم که میترا زود ازدستم گرفت وگفت:

-اونجا نزنینش!گچی میشه!

بعد برد وقشنگ تاش کرد وگذاشت رو رختخوابا ووقتی برگشت دیدم صورتش ازخجالت سرخ سرخ شده!

میترا-ببخشین دیگه!اینجا همینه!

کامیار-خواهش می کنم!اختیاردارین!

نصرت-توکلبه ما رونق اگر نیست صفا هست!

میترا-اگه اینا رو هم نگیم که دل مون میترکه!

منم رفتم یه طرف روزنامه نشستم ومیترام اومد یه طرف دیگه ش شست

نصرت- نشستی؟بشقاب مشقاب چی؟

میترا-سراون گنجه نمی رم!

نصرت زد زیر خنده وبعد برگشت طرف ما وگفت:

-می ترسه!ازسوسک می ترسه!

بعد همونجور که ازجاش بلند می شد گفت:

-این خانماازاتوبوس دوطبقه نمی ترسنا!اما از سوسک به این کوچولویی میترسن!حکایتی آ!

بعد رفت سرگنجه وتاخواست درگنجه رو واکنه که عطسه ش گرفت وزود گفت:

-ای برپدر این هوای بهار لعنت!باز سرما خوردم!

ازتو کمد چند تا بشقاب ملامین وچند تا چنگال حلبی ویه چاقو وسه تالیوان درآورد وتا برگشت طرف ما ودوباره عطسه کرد وزود دماغش روبایه دستمال که ازجیبش درآورد پاک کردوگفت:

-ببخشین!

بشقابا روبابقیه چیزا گذاشت تو مثلا سفره وکیسه ای روکه توش کالباس بود ورداشت وشروع کرد بایه چنگال ورق ورق کالباسا رودراوردن وگذاشتن توبشقاب من حواسم به میترا بود که همه ش سرش پائین بود وکامیار حواسش به نصرت که یه مرتبه دیگه عطسه ش گرفت وروش رو ازطرف سفره برگردوند ودوباره بادستمال دماغش روپاک کرد وازجاش بلند شد وگفت:

-تاشما مشغول شین ومن اومدم!برم یه آب بزنم سروصورتم!

اینو گفت وکفشاشو پاش کردوازاتاق رفت بیرون که میترا گفت:

-بفرمائین تروخدا!ناقابله!

کامیار-صبر می کنیم آقانصرتم بیاد!

میترا-اون حالا تادست وصورتش روبشوره طول داره!

کامیار-معتاده؟

تاکامیاراینو گفت من خشکم زد!میترا یه نگاه به من کرد وبعد به کامیاروسرشو تکون داد

کامیار-چندوقته؟

میترا-چند سالی هس!

کامیار-شماچی؟

اینو که کامیار گفت یه مرتبه عرق نشست روتن م نمی دونم چرا یه مرتبه خجالت کشیدم!

میترا-نه!یعنی چی بگم؟چرادروغ بگم!نه به اون صورت!

کامیار-یعنی چی؟

میترا-اگه باشه می کشم!

کامیارهروئین؟

میترا-نه بابا!اونکه ترک نداره!تریاک رومیگم!

بعد یه خنده مصنوعی کرد وسرشو انداخت پائین!من دیگه واقعا داشت حالم بهم می خورد!اصلا فکرشم نمی کردم که یه روزی تویه همچین جای کثیفی سریه سفره که روزنامه باشه بشینم وتوچندتا بشقاب ملامین کثیف بایه همچین آدمایی کالباس بخورم!اونم بدترین نوعش رو!هردفعه که به کالباسا نگاه می کردم که تواون بشقاب زرد و چرب وچیلی یه حالت تهوع بهم دست می داد برگشتم به کامیار نگاه کردم که انگار حال وروزم روفهمید وبهم یه لبخند زد  ویه برش کالباس ورداشت وازوسط نصف کرد ونصفی ش روگذاشت دهنش!وقتی دیدم کامیار داره ازش می خوره دلم قرص تر شد ونصف دیگه ش روازش گرفتم وشروع کردم به خوردن بعدش کامیار به میترا گفت:

-ببخشین اگه اینجا سیگار بکشم ناراحت نمی شین؟

یه مرتبه میترا زد زیر خنده وکمی که خندید گفت:

-ببخشین!خنده م برای اینه که اگه شما بدونین تواین اتاق چه جور دودهایی میره روهوا حتما خودتونم ازاین حرف تون خنده تون میگیره!

کامیاربسته سیگارش رودرآوردیه مکث کرد وبعد اول گرفت طرف میترا که اونم یه تشکر کرد ویکی ورداشت وبعدش به من تعارف کرد وخودشم یه دونه ورداشت که من ازجیبم فندکم روکه طلا بود درآوردم وروشن ش کردم وگرفتم جلو میترا که زود بهم گفت:

-طلاس؟

سرمو تکون دادم که زود گفت:

-اینو اینجاها ازجیب تون درنیارین آ!

بعد انگار دودل بود اما یه مرتبه انگار تصمیمش روگرفت وگفت:

-جلو نصرتم درش نیارین!

کامیار-یعنی؟؟

نذاشت حرف کامیار تموم بشه وگفت:

-نه!نصرت اینطوری نیس اما آدمه دیگه!

سیگارا رو روشن کردم وفندک روگذاشتم توجیبم که میترا گفت:

-فقر وتنگدستی آدمو به خیلی کارا وادار می کنه!

-نه همه رو!

میترا-دست وردارین سامان خان!دور وورتون روبهتر نگاه کنین!

-یعنی شیکم آدم انقدر ارزش داره؟

میترا-مسئله تنها شیکم آدم نیس!بقاس!تنازع بقاء!درست مثل حیوونای توجنگل!اینجا الان همینطوریه!الان فقط کافیه شمابرین توهمین حیاط واون فندک طلای قشنگ تون روازجیب تون دربیارین!دیگه تمومه!دروحله اول سعی می کنن مثلا باقمار کردن ازتون ببرنش!اگه نشد ازجیب تون می زنن ش!اگه نشد بازبون خوش ازتون می گیرنش!اگه نشد...

یه لبخند زد که من گفتم:

-حتما منو می کشن وورش میدارن!

میترا-شاید!شایدم نه!

-چرانه؟

میترا-چون شما بانصرت اومدین اینجا!

-ازش میترسن؟

میترا-نه اززور بازوش!

کامیار-پس از چی ش میترسن؟

میترا-دور و ورش شلوغه آدم زیاد داره!

اینو گفت وازجاش بلند شد وازیه گوشه یه جا سیگاری کائوچوئی ورداشت وآورد وگذاشت جلو ما وخاکستر سیگارش رو توش تکوند وگفت:

-یه چیزی می خوام ازتون بپرسم!شما اینجا چیکار دارین؟

کامیار-باید تزمون رو بنویسیم!یه زندگی جتماعی عجیب!

میترا-مثل زندگی نصرت!شایدم خود من!

یه خرده ساکت شد من وکامیارم هیچی نگفتیم وسیگارمون روکشیدیم که گفت:

-وضع مالی تون خوبه مگه نه؟

کامیار-اگه منظورت به اون فندک طلاس اونو یه نفر کادو بهش داده!

میترا-نه کلا میگم!

کامیار-وضع مون بد نیس!

میترا-ازدواج کردین؟

کامیار-نه

میترا-خیلی فضولی می کنم نه!؟

کامیار-کنجکاوی!کلمه کنجکاوی بهتره شما چی؟ازدواج کردین؟

میترا-نه دیپلمم روکه گرفتم دیگه ازخونه زدم بیرون!

کامیار-خونواده تون چی؟

میترا-قیدمو زدن!گفتن اصلا ما یه همچین دختری نداریم!

-چرا؟

میترا-چرا گفتن مایه همچین دختری نداریم؟

-نه چرا ازخونه تون اومدین بیرون؟

میترا-داستانش طولانیه!ولش کنین!

-هیچ وقت ازخودتون نپرسیدین که شاید اگه خونه می موندین وضع تون ازالان تون بهتر بود؟

میترا-یه وقت زیاد به این چیزا فکر می کردم اما حالا دیگه نه!گذشته ها گذشته دیگه!

-یعنی هیچ راه برگشتی نیس!؟

رفت توفکر وهیچی نگفت که درواشد ونصرت اومد تو وگفت:

-ببخشین طول کشید!یکی ازهمسایه ها منو گرفته بود به حرف!اِ...!شماها چرا شروع نکردین؟میترا؟چراتعارف نکردی؟

میترا-خواستن توام بیای!

نصرت-ای بابا خوبه حالا چیزی نیس که یخ کنه وازدهن بیفته!

اومد نشست سر سفره وگفت:

-پس دیگه بفرمائین!نوش جون تون باشه!

حال وهواش عوض شده بود معلوم بود که رفته بیرون وکشیده!

کامیار چندتا پرکالباس گذاشت تو بشقاب من وچند تام برای خودش گذاشت ویه نون باگت روازوسط نصف کرد ونصفی ش روگذاشت برای من وخودش شروع کرد به خوردن منم آروم آروم شروع کردم میترا ونصرتم شروع کردن!

نصرت یه لقمه گذاشت دهنش وگفت:

-کار شماها چیه؟

کامیار-دانشجوئیم!

همونجور که داشت لقمه ش روقورت می داد  یه نگاهی به ما کرد وگفت:

-بهتون نمی آد!بیشتر نشون می دین!

کامیار-فوق لیسانس!بایکی دوسال تاخیر!

نصرت آهان!

یه لقمه دیگه گذاشت دهنش وگفت:

-حالا چه خدمتی ازمن برمی آد؟

کامیار-می خوایم اگه اجازه بدی زندگی شما رو مورد مطالعه قرار بدیم!

نصرت-زندگی منو؟

کامیار-آسیب شناسی جامعه!

یه نگاه به ماکرد ویه لقمه دیگه گذاشت دهنش که کامیار گفت:

-بااجازه تون یه مبلغ نا چیزی م تقدیم می کنیم!

یه خیار شور گذاشت دهنش وگفت:

-مرد حسابی داریم نون ونمک همدیگرو می خوریم!صحبت پول چیه می کنی؟کثیفش نکن دیگه!

کامیار-حقیقتش دل مون می خواد اگه قبول کردی جزء به جزءش روبرامون راست تعریف کنی یعنی چاخان پاخان توش نباشه!

یه نگاهی به ما کرد وگفت:

-درسته که این سفره یه ورق روزنامه س اما حرمتش همون حرمت سفره س!دست من وشما باهم توی سفره رفته!اگه قبول کنم فقط حقیقت ازم می شنفین!

من وکامیار یکی یه لقمه دیگه ورداشتیم وگذاشتیم دهن مون که نصرت درنوشابه روواکرد ودوتا لیوان روپرکرد وگذاشت جلوی ما کامیارم لیوان رو ورداشت وازش یه قلپ خورد وگذاشت زمین که نصرت ورش داشت وازش خورد وگذاشت نزدیک خودش!کامیار یه نگاه بهش کرد ودوباره ورش داشت ویه قلپ دیگه ازش خورد وگذاشت وسط! نصرت یه نگاه مهربون بهش کرد وخندید کامیار م بهش خندید انگار که دوتایی باهم بازی کردن!یه بازی که از توش مهر ومحبت ودوستی اومد بیرون!

منم لیوان روورداشتم وخوردم وتا گذاشتم زمین ومیترا ورش داشت واونم ازش خورد وگذاشت جلو خودش کامیار یه نگاه زیر چشمی به من کرد وابروش روانداخت بالا یعنی دیگه ازش نخورم! منم دست به لیوان نزدم ویه لقمه دیگه ورداشتم وگذاشتم دهنم که نصرت گفت:

-چه جوری می خوای زندگیمو گوش کنی؟تومی آی اینجا یامن بیام پیش تو؟

کامیار-هرجور که دوست داری!

نصرت-بیای اینجا اذیت نمی شی؟

کامیار-نه!

نصرت-حالا یکی دوبار بیا اینجا که اینجا وآدماش روبهتر بشناسی!بعدش یه جای دیگه باهم قرار می ذاریم فقط حواست به این آدما باشه چیزی ازشون نگیر!چه خوردنی چه کشیدنی!

بعد بشقاب روهل داد جلوتر وکمی نشست عقب وگفت:

-الهی شکر!دودت می رسه؟

کامیار بسته سیگارش روگذاشت جلو نصرت که نصرت دوتا ازتوش درآورد وروشن کرد ویکی ش روداد به کامیار وخودشم یه پک به سیگارش زد وگفت:

-ازکجاها دوست داری شروع کنم؟

کامیار-ازبچگی دیگه!

نصرت-خب پس گوش کن! 9ماه م بود که به دنیا اومدم اما نامردا تاریخ تولدم رواز0شروع کردن!9 ماه رواین وسط مالوندن!

کامیار-یعنی 9 ماه خدمتت رپوتو؟

نصرت-رپوتو!

کامیار-زرنگ نبودی!من چشممو که تواین دنیا واکردم گواهی11 خدمت دستم بود وضمیمه پرونده کردم!

چهار تایی خندیدیم که من حواسم پرت شد ولیوان نوشابه رو ورداشتم وخوردم!یه آن چشمم افتاد به کامیار وتازه فهمیدم چیکار کردم!زیر چشمی یه نگاه به میترا کردم که دیدم لبخند رولب شه!دیگه کاری بود که شده بود ومنم به روی خودم نیاوردم وازکنار سفره رفتم عقب که نصرت ائمد جلو وبامیترا کمک کردن وبامیترا کمک کردن وبشقابا و چنگال هاروجمع کردن وبقیه روپیچیدن توهمون روزنامه وگذاشتن گوشه اتاق نصرت اون چراغ فیتیله ای رو کشید جلو وروشن ش کرد ویه کتری سیاه ودودزده روداد دست میترا که بره آب بیاره که یه مرتبه توحیاط سروصدا شد!اونم چه سروصدایی!من وکامیار فکر کردیم دعواشده!نصرت پرید پشت پنجره!وسط سروصدای آدما صدای عرعرم می اومد!

نصرت-گوشت آوردن!

کامیار-نذری یه؟

نصرت-آره اونم چه نذری!بیاین تماشا کنین حتما به کارتون می آد!

من وکامیار رفتیم پشت پنجره انقدر شیشه کثیف بود که درست چیزی معلوم نبود!

نصرت-بریم بیرون دیدنیه!

سه تا

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 297
بازدید کل : 11644
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس